loading...
شهید مرحمت بالازاده
پویا میکاییلی بازدید : 54 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)

 شهداء

 

کار خود را چه زیبا و مخلصانه  انجام دادند و با خون خود

 با خدای خویش میثاق بستند وبرای همیشه در کنار معبودشان

  متنعمند وانان که ماندند باید پیام رسان آنان باشند

 و الا در خط  دشمنانند .

پویا میکاییلی بازدید : 57 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

 


مرگ بر تازیانه ها
 تازیانه های بی امان

به گرده های بی گناه بردگان
مرگ بر مرگ ناگهانی صد هزار زندگی
در یکی دو ثانیه با سقوط علم از آسمان
مرگ بر کشتن جوانه ها

مرگ بر
انتشار سم در زلال رودخانه ها
مرگ بر فضاحت دورغ

مرگ بر
سیم های خاردار و کشتزارهای مین


مرگ بر
گورهای دسته جمعی و بند های انفرادی زمین
مرگ بر بریدن نفس

مرگ بر
قفس
مرگ بر شکوه خارو خس

مرگ بر
هوس


مرگ بر
حقوق بی بشر
مرگ بر تبر

مرگ بر
شراره های شر
مرگ بر سفارت شنود
مرگ بر کودتای دود

زنده باد زندگی  او
زنده باد زندگی  من ، تو  ، ما







یک کلام ... مرگ بر آمریکا

مرگ بر آمریکا ...
مرگ بر آمریکا ...
مرگ بر آمریکا
...


مرگ بر ابولهب یزدید و  شمر و ابن سعدمرگ بر زاده زیاد
بگو بلند بیش باد


مرگ بر قطعنامه های بستن فرات ،قطع آب

مرگ بر
تیر مانده بر گلوی کودک رباب
مرگ بر قتل خنده های روشن علیرضا

مرگ بر
گلوله ای که خط کشید روی خاطرات آرمیتا



یک کلام ... مرگ بر آمریکا

پویا میکاییلی بازدید : 55 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

دو نفر بودند.
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند. دوروبرشان پر بود از نیرو اما نه خودی.
هیچ کاری نمی شد برای شان کرد. خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها. حلقه ی محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.
رفتیم پشت بام یک ساختمان.
دو نفر بودند. دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند. فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.
خون، خون مان را می خورد؛ باید برای شان کاری می کردیم.
عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.
می خواستند بگیرندشان، زنده!
دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد .
تق...
تق...
لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر. آن ها دو نفر بودند.
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.

 


منبع : کتاب پرنیان
پویا میکاییلی بازدید : 92 دوشنبه 07 بهمن 1392 نظرات (1)
  نام  :  مرحمت                  نام خانوادگي  :  بالازاده

نام پدر  :  حضرتقلي                                   تاريخ تولد  :  17/3/1349

تحصيلات  :  دانش آموز                                تاريخ شهادت  :  21/12/1363

محل شهادت  :  جزاير جنوب                        عمليات  :  بدر

نكات برگزيده

با آن جثه كوچك، قيافه معصومانه و دوست داشتني، به فرمانده روحيه بچه ها تبديل شده بودبه درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه هاي نماز جمعه براي مردم سخنراني و آنها را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد

در يكي از عمليات ها كه در حال برگشت به موقعيت خودشان بود، با نيروهاي دشمن مواجه مي شود
آن شهيد قهرمان اسلحه اي هم در اختيار نداشته است، ولي ناگهان متوجه شيئي مي شود و آن را بر مي دارد و به عربي مي گويد: "قف" يعني "ايست" آنها از ترس و وحشت تسليم او مي شوند و مرحمت در تاريكي شب آنها را به مقر مي آورد.

مرحمت براي اينكه نيروهاي دشمن را خوار و ذليل نشان بدهد، به جاي اينكه اگزوز را بياورد آفتابه را مي آورد و مي گويد "من با اين اسلحه شما را اسير گرفته ام"

وارد بسيج مي شود و توانايي هاي خود را نشان مي دهد. در پايان دوره آموزشي در امتحان تيراندازي، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگيخته بود
چندين بار در مراحل اعزام در گرمي و اردبيل، و در خان آخر در تبريز اجازه اعزام به او داده نمي شود.

سرش را پائين انداخته و با حسرت مي گويد:
"اينها به من مي گويند سن تو كم است اما خيال كرده اند، هر طوري شده من بايد خودم را به جبهه برسانم".

در ملاقات رئيس جمهور وقت حضرت آيت اله خامنه اي مد ظله به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره مي كند و مي گويد "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش مي كنم كه دستور بدهيد بعد از اين روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
رئيس جمهور را تحت تأثير قرار داد و ايشان دست خطي با اين مضمون مي نويسد كه «مرحمت عزيز مي تواند بدون محدوديت به منطقه اعزام شود»

زندگینامه شهید مرحمت بالازاده

 در هفدهم خردادماه 1349 در يك كيلومتري تازه كند «انگوت» در روستاي «چاي گرمي»، خانواده اي صاحب فرزندان دوقلويي مي شوند كه يكي از آنها نيامده به سوي پروردگار بر مي گردد و آن يكي براي خانواده اش تحفه اي مي ماند. خانواده نام "مرحمت" را برايش بر مي گزينند.

پدرش "حضرتقلي" در روستاهاي اطراف دستفروشي مي كرد و مادرش هم به كارهاي خانه مشغول بود. مرحمت از اوايل كودكي جسور بود به طوري كه مادرش به او مي گويد: «مي ترسم چشم بخوري و نظر شوي»

بالاخره تحصيلاتش را تا ابتدايي ادامه مي دهد و همين مواقع مصادف مي شود با پيروزي انقلاب اسلامي و بعد از  آن شروع جنگ تحميلي.

مرحمت ديگر نمي تواند تحمل كند و مي خواهد در دوران ابتدايي به جبهه اعزام شود  ولي هيچ كس تصورش را هم نمي كند كه او مي خواهد به مناطق عملياتي برود.

بالاخره مرحمت وارد بسيج مي شود و توانايي هاي خود را نشان مي دهد. در پايان دوره آموزشي در امتحان تيراندازي، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگيخته بود. ولي با تمام اينها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت مي كردند. چندين بار در مراحل اعزام در گرمي و اردبيل، و در خان آخر در تبريز اجازه اعزام به او داده نمي شود.

مرحمت سرش را پائين انداخته و با حسرت مي گويد: "اينها به من مي گويند سن تو كم است اما خيال كرده اند، هر طوري شده من بايد خودم را به جبهه برسانم".

او به هر دري مي زند تا اينكه فرجي پيدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هيكل او در قد و قواره جنگ نبود.

مرحمت تكليف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكليف بايد به جبهه مي رفت، لذا براي رسيدن به هدف، تصميم بزرگي مي گيرد و خود را به تنهايي و با مشقت هر چه تمام تر به پايتخت مي رساند و به ملاقات رئيس جمهور مي رود. با چه مشكلاتي وارد ساختمان رياست جمهوري مي شود، بماند.

رئيس جمهور وقت حضرت آيت الله خامنه اي مد ظله را ملاقات مي كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره مي كند و مي گويد "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش مي كنم كه دستور بدهيد  بعد از اين روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."

حرف هاي مرحمت رئيس جمهور را تحت تأثير قرار داد و ايشان دست خطي با اين مضمون مي نويسد كه «مرحمت عزيز مي تواند بدون محدوديت به منطقه اعزام شود» يعني مجوزي بسيار معتبر كه نوجواني با اين قد و قواره ولي شجاع و نترس از رئيس جمهور مي گيرد، جاي هيچ حرفي و حديثي را باقي نمي گذارد.

توانايي هاي او در منطقه عملياتي و در چندين عمليات، رابطه او با شهيد باكري و اينكه شهيد باكري به منظور تبليغ و روحيه دادن به رزمندگان ديگر كه چنين فردي با سن كم، رو در روي دشمن مي ايستد و جان فشاني مي كند، مرحمت را براي ديگران الگويي مي خواند.

مرحمت با آن جثه كوچك، قيافه معصومانه و دوست داشتني، به فرمانده روحيه بچه ها تبديل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت هاي او در ميدان نبرد، موجب تقويت روحيه رزمندگان بود.

از جمله مسایل جالب درباره زندگي شهيد بالازاده اين است که هر زماني اين شهيد بزرگوار براي مرخصي به پشت جبهه مي آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه هاي نماز جمعه براي مردم سخنراني و آنها را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد.

مرحمت در يكي از عمليات ها كه در حال برگشت به موقعيت خودشان بود، با نيروهاي دشمن مواجه مي شود و اين در حالي بوده است كه آن شهيد قهرمان اسلحه اي هم در اختيار نداشته است، ولي ناگهان متوجه شيئي مي شود و آن را بر مي دارد و به عربي مي گويد: "قف" يعني "ايست" آنها از ترس و وحشت تسليم او مي شوند و مرحمت در تاريكي شب آنها را به مقر مي آورد.

افسر عراقي دستگير شده به فرمانده ايراني مي گويد: "مي خواهم از شما يك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چريكي ديده ام ولي تابحال اسلحه اي كه سرباز شما بدست داشت را نديده ام" نگو كه مرحمت كه به دستشويي رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر مي شود كه به زمين افتاده و آن را بر مي دارد و عراقيها هم از خوفي كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه اي پيشرفته مي بينند و مرحمت براي اينكه نيروهاي دشمن را خوار و ذليل نشان بدهد، به جاي اينكه اگزوز را بياورد آفتابه را مي آورد و مي گويد "من با اين اسلحه شما را اسير گرفته ام" اين حرف باعث انفجار خنده در بين رزمندگان اسلام و باعث شرمساري نيروهاي عراقي مي شود.

مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ كرده بود تا اينكه 21 اسفند 1363 در عمليات بدر در جزاير جنوب به درجه رفيع شهادت كه كمتر از آن حق او نبود نايل مي آيد.

وصیت نامه: 
 قسمتي از وصيتنامه شهيد مرحمت بالازاده اي پدر و مادر عزيزم، اگر اين پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد افتخار كنيد كه امام حسين (ع) قرباني ناقابلتان را قبول كرده است. افتخار كنيد كه شما هم از خانواده شهدا شمرده مي شويد. اي پدر و مادر عزيزم، از شما تقاضايي دارم؛ اگر من شهيد بشوم، گريه نكنيد. اگر خواستید گريه كنيد براي شهداي كربلا و شهداي كربلاي ايران گريه كنيد تا چشم منافقان كور بشود و بفهمند كه ما براي چه مي جنگيم و حضرت رسول اكرم(ص) براي چه مي جنگيد. حالا، معلوم است كه هر دو راه يكي است كه آن هم راه اسلام و قرآن است...
منبع:http://angoot.blogfa.com
پویا میکاییلی بازدید : 52 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)

 
وای بر آن کس که در صحرای محشر سر از خاک بر دارد
 
ولی نشانی از معرکه جهاد در بدن نداشته باشد.
 
"سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی"

ای شهید، ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای!

 

 

 

دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...
 
"سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی"
پویا میکاییلی بازدید : 55 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)
پویا میکاییلی بازدید : 34 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

شهید مرحمت بالازاده دست به خیر بود.

وقتی که مسجد روستای خودشان را می‌ساختند، در محل‌های سخنرانی و مخصوصاً در عاشورا و تاسوعای حسینی که مردم بیشتر در مساجد جمع می‌شدند و یا در تعزیه خوانی روز عاشورا، در این موارد خاص که مردم زیاد جمع می‌شدند، قبض به دست می‌گرفت و پول جمع آوری می‌کرد.

من فکر می‌کنم یکی از افرادی که در ساخت آن مسجد مثمر ثمر بود، همین شهید مرحمت بالازاده بود. تقریبا در آن روستا حالت ریش سفیدی پیدا کرده بود. با رفتن به فرمانداری و گرفتن سیمان و آهن برای مسجد و حل یک سری از مشکلات روستایشان، عصای دست مردم منطقه شده بود. انصافاً مسئولین شهر هم او را خوب تحویل می‌گرفتند. یک بار خودش نقل می‌کرد که ۲۰ یا ۳۰ کیسه آرد تهیه کرده که به یک عده از افراد بی بضاعت بدهد. بعدها گفت که "از بخشداری برای ساخت مسجد سیمان گرفته ام."

عرض کردم تقریبا در روستای خودشان یک حالت ریش سفیدی پیدا کرده بود. مردم هم واقعاً به حرفهایش گوش می‌دادند و می‌دیدند که او با جثه ریز خود، این جرات را دارد که برود و بعضی کارها را انجام بدهد. می‌دیدی که برای فردی که مشکلی دارد استشهاد محلی درست می‌کرد و می‌برد به کمیته امداد می‌داد و در معرفی کردن افراد بی بضاعت روستاها به کمیته امداد خیلی موثر بود. یکی از برادران من (راوی) که در کمیته امداد است، می‌گفت: "مرحمت بالازاده اسم دو نفر را آورده بود و می‌گفت که وضع مالی این‌ها خراب است، کمیته به آن ها کمک بکند."

مرحمت در این زمینه‌ها در پشت جبهه فعالیت می‌کرد و زمانی هم که در جبهه بود، شجاعت و لیاقت او را همه می‌دانستند. با هر کسی که در جبهه بوده و با هر گردانی که به عنوان خط شکن شرکت کرده است، شجاعت او را به عینه دیده‌اند و آمده‌اند و نقل کرده‌اند.

 

 

منبع:http://www.shmbalazadeh.blogfa.com/

پویا میکاییلی بازدید : 43 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)

 

بسم

رب شهدا و الصدیقین

 

شهیدان لاله سرخ بهشتند       وصیتنامه را با خون نوشتند

 

شرح مختصری

 از زندگی نامه بسیجی شهید عباس عظیمی

 از زبان برادرش محمد حسین عظیمی

نام: عباس

شهرت : عظیمی

نام پدر: باقر

نام مادر: بتول

دارای یک برادر و سه فرزند، دو دختر و یک پسر

متولد:1325 هجری شمسی

محل تولد:

 ازناو از توابع استان همدان شهرستان ملایر

نامبرده در خانواده ای مذهبی بدنیا آمده زندگی ساده و

بی تکلفی داشته در سن 3 سالگی پدرش را از دست داده

 و ایشان و برادرش که خودم میباشم در دامن دو شیرزن، دو فداکار،

 دو ایثارگر و دو اسوه مهر و محبت و تقوا و دو رنج کشیده و داغ دیده

 یکی مادر و دیگری مادر پدر در پناه حق رشد کرده و تربیت شدیم

 تربیتی اسلامی – دینی و در حقیقت خدایی در همه مراحل

 زندگی فقط هدفمان خدا و متکی بذات اله بوده و با زندگی ساده

و بی آلایش زندگی کردیم البته ناگفته نماند که آب و زمین کشاورزی

هم داریم که در آن شروع شد ایشان یکی از ویژه افرادی بود که از همان 

اول انقلاب در مسیر آن قرار گرفت در اکثر راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت

 میکرد در راه دوستی و رفاقت از جان مایه می گذاشت هر روز که تظاهرات

بود از دو روز قبل آماده بود اینجانب جزئ شعارگویای تظاهرات بودم و ایشان

 از پیش  قراولان  راهپیمایی غیر ممکن بود که تظاهراتی باشد و ایشان

 شرکت نکند علاقه عجیبی به اهل بیت عصمت وطهارت ( علیهم السلام )

 خصوصا حضرت عباس (ع) داشت هیئتی داریم بنام جانثاران حسینی

ازناو ملایر که از سال 49 در شهادت امام مجتبی (علیه السلام )

و شهادت پیامبر گرامی(ص) به قم مشرف می شویم نامبرده میاندار

هیئت بود و با عشق و شوری وصف ناشدنی سینه و زنجیر میزد

به امام خمینی  (ره )عشق می ورزید میتوانم بگویم سر تا پا آماده

انجام فرمان امام بود تا موقعی که جنگ شد با تمام  وجود آماده کمک

 رسانی و خدمت در پشت جبهه ها فعالیت داشت و به مجرد  اینکه کارهای

کشاورزی را جمع وجور میکرد خود را به بسیج ملایر معرفی میکرد و به

جبهه ها اعزام میشد چهار بار به جبهه رفت و هربار 3 الی 4 ماه در جبهه

بود در بمباران پادگان ابوذر در آنجا بود که بطور معجزه  آسائی زنده ماند.

در سال 1364 تقریبا 2 ماه بود که دختر کوچکش بنام فاطمه متولد شده بود

که در آبانماه عازم جبهه شد مدتی درپایگاه شهید مدنی دزفول جمعی

 لشکر انصار الحسین همدان گروهان قاسم ابن الحسن آموزش دیدند

آموزش زمینی- آبی خاکی رزمی که عملیات والفجر8 شروع شد البته از

روستای ازناو سه نفر بودند بنام شهید ملک محمد غفاریان-شهید امراله بهرامی

 و شهید عباس عظیمی که هر 3 نفرشان در همان عملیات مفقود الاثر شدند

 9 سال طول کشید که در سال 1373 پلاک وی و کمی ازاستخوان آن را آوردند

 لازم است این خاطره را بگویم موقع عملیا ت والفجر8 وقتی اعلام کردند که

شهر فاو  عراق گرفته شد من هم با کاروان خوارباری که حدود 180 دستگاه

 ماشین بود و 10 دستگاه آن مخصوص آموزش و پرورش بود برای تحویل خواربار

 به خوزستان رفتم که پس از تخلیه بار از منابع زیادی سراغ بچه ها را گرفتم

 ولی کسی خبر دقیقی از این عزیزان نداشت میگفتند گردان برگشته

 خلاصه چیزی بدست نیاوردم شبی که برگشتم ملایر ساعت یک بعد از

نیمه شب بود تا درب زدم مادرم درب را باز کرد و سراغ عباس را گرفت

به ایشان گفتم که ان شاالله یکی دو روز دیگه می آید مادرم با قاطعیت گفت :

عباس دیگر نمی آید گفتم چرا؟ جواب داد همین امشب خواب دیدم که دارد

پرواز می کند او شهید شده است که همانطور هم شد دو روز بعد نام سه همیار

و همسنگر و همرزم که در بالا نام بردم مفقود الاثر اعلام کردند البته اگر

بخواهم راجع به زندگی ایشان دقیق بنویسم خیلی بیشتر از اینهاست که نه

وقت اجازه میدهد و نه میتوانم مصدع اوقات شریف عزیزان دیگر بشوم فقط امید

 است خداوند متعال توفیقی بدهد که ما هم پیروان راه شهیدانمان باشیم. 

ان شااله تعالی

پویا میکاییلی بازدید : 50 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)





شلمچه بوی چادر زهرا میدهد

شلمچه بوی مردان با غیرت میدهد

شلمچه یعنی شرف ایران زمین            یعنی آبروی این سرزمین  


شلمچه یعنی بوی خون

بوی پیکرهای نیمه جون
 
شلمچه یعنی کربلای سوخته        رد مهدی «عج» با پلاک های سوخته         

شلمچه یعنی بوی اشک و بوی درد

شلمچه یعنی مادران خیلی مرد

شلمچه بوی چادر زهرا میدهد                بوی اصغر، بوی اکبر، بوی لیلا میدهد

 

منبع:yadegareshohada.blogfa.com

پویا میکاییلی بازدید : 41 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)

شهدا دعا داشتند، ادعا نداشتند!

نیـایش داشتند، نمایش نداشتند!

حیـــــا داشتند، ریـــــــا نداشتند!

رسمـــ داشتند، اسمــــ نداشتند!

و ما تا ابد به آنها که قمقمه ها را دفن کردند تا هوس آب نکنند مدیونیم...

برای شادی روح مردان بی ادعایی که عاشقانه رفتند، صلوات

پویا میکاییلی بازدید : 49 پنجشنبه 03 بهمن 1392 نظرات (0)

شهید مرحمت بالازاده

خیلی قاطع و پیگیر بود. تصمیمش را گرفته بود. می‌گفت: "هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده اید: جهاد یکی از درهای بهشت است. من باید به جبهه بروم." این جمله را به کرات می‌گفت.

بعدها روزی از او پرسیدم چگونه آمدی؟ گفت: "هر دفعه با ترفندی! (البته هنوز آن زمان از امام خامنه ای که رییس جمهور وقت بود، نامه اعزام به جبهه را نگرفته بود.) اما این بار خیلی مرا تحت فشار قرار دادند تا از رفتن به جبهه منصرف بکنند؛ نزد حاج آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) رفتم. زمان ظهر بود و ناهار نخورده بودم؛ از گرسنگی داشتم می مردم؛ دیدم ایشان دارند ناهار می‌خورند؛ ساکم را هم با خودم برده بودم. ایشان گفتند: بفرما ناهار بخور. گفتم: نمی‌خورم! حاج آقا گفتند: چرا نمی‌خوری؟ کاغذ و خودکاری که همراهم بود را مقابل حاج آقا گذاشتم و گفتم: حاج آقا دارم از گرسنگی می میرم، شما در این نامه بنویسید که آقای عوض محمدی مرا به جبهه بفرستد تا با اجازتان من هم ناهار بخورم.

خلاصه بعد از کلی اصرار از طرف حاج آقا برای ناهار و از طرف من برای نوشتن نامه، حاج آقا مجبور شد نامه را بنویسد تا من ناهار بخورم."

 

منبع:http://www.shmbalazadeh.blogfa.com/

پویا میکاییلی بازدید : 88 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

سراسیمه به تهران آمد 13 ساله بود. نوجوان کم سن و سال اردبیلی. به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود چه کاری؟ وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی درنگ راهی تهران شد. شنیده بود که باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. می گفت باید حتماً رئیس جمهور را ببیند. کار آسانی نبود. با پادرمیانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، آقا رئیس جمهور بود، حضرت آیت الله العظمی خامنه ای... وقتی آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمد، مرحمت بالازاده، خودش را به او رساند، تلاش محافظان نتیجه ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بود. مرحمت 13 ساله، با لهجه ی شیرین ترکی و شاید هم به زبان ترکی گفت: "آقا! یک خواهش داشتم" آقا با مهربانی حالش را پرسید و نامش را و بعد؛ "خب! چه خواهشی پسرم؟"  مرحمت که هیجان زده بود، آب دهانش را قورت داد، نفس عمیقی کشید و گفت: "آقا! خواهش می کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه ی حضرت قاسم(ع) نخوانند!  آقا- شاید با تعجب- پرسید: "چرا فرزندم؟"  و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق هق گریه امانش نمی داد، با کلماتی بریده بریده گفت: "آقا! حضرت قاسم(ع) هم مثل من 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه میدان داد، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی دهد به جبهه بروم. می گوید 13 ساله ها را نمی فرستیم.... مرحمت 13 ساله به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران می آمد، دل گرفته و غمزده نبود از خوشحالی در پوست نمی گنجید، دلش برای این که زودتر برسد، پر می کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت، مثل هواپیما... مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد - چه نام بامسمایی- شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که اینهمه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه های تیپ عاشورا  چهره ی مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی برند، بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می شد. روز 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. آقا مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید و...   شهید بالازاده در وصیتنامه ی خود بر ولایت و پیروی کردن از دستورات امام تاکید کرده و به خانواده ی خود سفارش کرد که در سوگ او گریه و ناله نکرده و گریه های خود را بر سالار شهیدان امام حسین (ع) بکنند.  

پویا میکاییلی بازدید : 142 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

زندگینامه شهید مرحمت بالازاده

 

شهید مرحمت بالازاده در هیجدهم خردادماه ۱۳۴۹، در یکی از روستاهای شهرستان گرمی در دامان سرسبز مغان و در یک خانواده متدین و محروم، دیده به جهان گشود.

پدرش از مهاجرین طالش بود که پس از مهاجرت به این روستا، در آنجا به شغل مغازه داری و خواربار فروشی اشتغال داشت.

مرحمت دوران کودکی را در دشت و کوه و دره‌ها و مناظر سرسبز روستا، با بچه‌های هم سن و سال خود گذرانده و در هفت سالگی پا به دبستان نهاد و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند.

در سال ۱۳۵۷ مرحمت هشت ساله بود که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید و مرحمت همچون سایر مردم محروم و مظلوم ایران، انقلاب را متعلق به مستضعفین دانسته و از همان اوایل پیروزی انقلاب به دفاع از آن پرداخت.

در سال ۱۳۵۹ هنگام تشکیل اولین هسته های مقاومت بسیج در این منطقه دور افتاده، به همراه عده‌ای از نوجوانان و جوانان روستا، هماهنگ شده و پایگاه مقاومت بسیج را در روستا، راه‌اندازی می کنند و مرحمت به همراه جمعی دیگر از جوانان پرشور و فعال انقلابی، در شورای مرکزی این پایگاه عضویت می یابند و شروع به فعالیت می‌نمایند.




آموزش‌های نظامی، قرآن و عقیدتی را در همین پایگاه گذرانده و با شور و حال عجیبی به پاسداری از آرمان‌های انقلاب اسلامی می‌پردازند.

مرحمت در پایگاه مقاومت مسئولیت تبلیغات را عهده دارد بود و با سخنان معصومانه و پاک خویش، پیام امام خمینی(ره) را به دوستان می رسانید و آنها را با فعالیت های فرهنگی فوق‌العاده موثر خود جهت اعزام به جبهه تشویق می‌کرد.

در زمستان سال ۱۳۶۰ بود که مرحمت ۱۱ ساله به همراه عده‌ای نوجوانان و جوانان و مردان بسیجی روستای خود، از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرمی عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد.

مرحمت نوجوان، جنگجوی خردسال کربلای ایران بود که با بسیاری از پیشروان انقلاب، همچون امام خمینی(ره)، ریاست جمهوری، نخست وزیر و ریاست مجلس دیدار کرده و بارها مورد تفقد و نوازش و تمجید آنها قرار گرفته بود.

در شهرستان گرمی مغان، مرحمت سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود. امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نمازجمعه، از مرحمت می خواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند.

سخنان مرحمت دلنشین و جذاب و تأثیرگزار بود. او با بیان شیرین و شیوای خود سخن می‌گفت و با فصاحت، پیام شهدای انقلاب اسلامی را بیان می‌کرد. و مردم را آماده دفاع از دین و وطن خود می‌ساخت.

مرحمت حدود سه سال در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگ کرده و کمتر به خانه و نزد خانواده‌اش می آمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی می‌آمد، در مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و جذب نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه می‌پرداخت.

او حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه مجروحیت و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش گردند. شبها در کنار پدر و مادر با لباس رزم می‌خوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتی‌ها و آثار مجروحیت او شوند.

پویا میکاییلی بازدید : 56 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

من هرگز اجازه نمی دهم که صدای "حاج همت" در درونم گم شود؛

این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. (شهید سیدمرتضی آوینی)

از سن امروز من، تا سن آن روز تو

نمی دانم چند فصل فاصله است...

ولی بزرگی به فصل هایی که طی کردیم نیست!

فصل های زیادی را طی نکردی... اما تا خدا رفتی...

روح تو به بلندای آسمان بود... روح تو دستی به آسمان هفتم داشت...

روح تو با نماز های شب و استغفارها و چشمان ِ زیبای ِ گریان ِ هم آغوش با الهی العفو خو گرفته بود...

تو بزرگ بودی و بی همتا...

تو حاج محمد ابراهیم همت بودی...

پویا میکاییلی بازدید : 56 چهارشنبه 02 بهمن 1392 نظرات (0)

شهید مرحمت بالازاده کمتر در گرمی می‌ماند، می‌خواست پل ارتباطی برای رفتن به جبهه ایجاد بکند، در ستاد خیلی فعال بود، به او موتور هم داده بودند، به روستاها می‌رفت و تبلیغ می‌کرد و در زمینه پخش پوسترهای تبلیغاتی و تبلیغ و اعلام زمان اعزام به جبهه یا اینکه در فلان روز فرمانده سپاه سخنرانی خواهد کرد یا اینکه مسئول ستاد می‌آید و سخنرانی خواهد کرد، فعالیت می نمود. در روستاهای اطراف گرمی و منطقه خودش –انگوت– اصلا همه او را به اسم می‌شناختند. باور نمی‌کنم در یک پایگاه یا یک روستا او را نشناسند و یا او به آنجا نرفته باشد.

شهید مرحمت بالازاده

چون جثه شهید بسیار کوچک بود و نمی‌توانست موتور سواری بکند با یکی از دوستانش می‌آمد، وقتی می‌خواست بایستد، سر و صدا به راه می‌انداخت و می‌گفت که من را بگیرید تا از موتور پیاده بشوم. در اوایل موتور روسی داده بودند و با آن موتور پایش به زمین نمی‌رسید اما با کاوازاکی کمی راحت تر بود. موتور روسی برایش خیلی بزرگ بود. در حال حرکت می‌توانست موتور را هدایت بکند اما برای ایستادن، موتور را به بعضی جاها که پله مانند بود، می‌برد تا راحت تر پیاده شود.

درباره ما
Profile Pic
نام: مرحمت بالازاده نام پدر: حضرتقلی تاریخ تولد: 17/3/1349 محل تولد: روستای "چای گرمی" بخش تازه کند شهرستان گرمی مدت حضور در جبهه جنگ: حدود سه سال نام لشگر: عاشورا، گردان علی اکبر(ع) تاریخ شهادت: 21/12/1363 محل شهادت: جزیره مجنون از جزایر جنوب نام عملیات: بدر ............................................. فرازی از وصیت نامه شهید مرحمت بالازاده: آری ای ملت غیور شهید پرور ایران درود بر شما، درود برشما که همیشه در مقابل کفر ایستاده اید و می‌ایستید تا آخرین قطره خونتان. درود برشما ای ملت ایران، ای مشعل داران امام حسین تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید. ............................................. درد و دلی با فهمیده آذربایجان: فهمیده ی آذربایجان! از چه بگویم از جثه کوچکت یا دل دریایی ات؟ از بدن نحیفت یا عشق بی انتهایت؟ از قد کوتاهت یا مغز متفکرت؟ از چه بگویم ،چگونه فریادت بزنم ،چگونه بگویم از قافله ی عشق جا مانده ام ؟ آن روز که روبه آسمان پر گشودی و در آغوش خدا آرام گرفتی کاش من هم بودم ،بودم تا پروازت را میدیدم ،بزرگ مرد کوچک پهلوانی ات زبانزد است در دنیا ،قیافه ی معصومت چه بغض ها که نشکسته است ،می بینی ،می بینی چه عاشقانه ها برایت سرودم ،نمیگذارم خون پاکت پایمال شود . دلم به اندازه ی تمام دنیا گرفته ،بغض مانند خاری در گلویم ایستاده نمیدانم چرا نمی شکند ؟چرا قطره های عشق از چشمانم جاری نمی شود ؟نکند فکر میکنی به وصیتت عمل نمیکنیم نه ...نه برادرم مطمئن باش با حجابم با دشمن می جنگم. می خواهم مثل تو باشم کمکم کن تا آسمانی شوم ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 18
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 36
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 46
  • بازدید ماه : 43
  • بازدید سال : 270
  • بازدید کلی : 4,239